در این مطلب به بررسی نظریه ولایت فقیه و تفسیر ایدئولوژیک از تاریخ می پردازیم
بسیاری از علاقه مندان و خوانندگان مطالب این مجله، در این باره نظراتی داشته اند که عنوان خواهد شد.
انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران- قسمت نهم
نقد نظریه ولایت فقیه - قسمت چهارم
الف- ضرورت نقادی نظریه ولایت فقیه
ب- بررسی چگونگی برخورد اولیا و انبیا با مسأله حکومت
الف- ضرورت نقد نظریه ولایت فقیه
در مواجهه هستی شناسانه با یک پدیدار، بایستی دو امر مد نظر قرار گیرد:
اول اثبات امکان بررسی پدیدار مورد بحث.
دوم اثبات ضرورت بررسی پدیدار مورد نظر.
در قسمتهای پیشین این پژوهش "امکان نقادی نظریه ولایت فقیه" مورد بحث قرار گرفت.
گفته شد که این نظریه مانند سایر نظریات بشری میتواند مورد بررسی قرار گیرد.
البته اکنون کم و بیش این توهم غالب شده که "ولایت فقیه" را یک باور و امری قدسی تلقی کرده و اساساً نقد و بررسی آن را ممکن نمیدانند.
اما گذشته از این که بنا به تصریح آیت ا.. خمینی، "ولایت فقیه از امور اعتباری عقلایی است و واقعیتی ورای جعل(قرارداد و تعیین) ندارد" (ولایت فقیه، آیت ا.. خمینی، ص 51)، دست کم همین باور که "ولایت فقیه یک باور قدسی است" خود یک باور بشری است!
و همین باور بشری را میتوان مورد بررسی و نقادی قرار داد!
و گفته شد که از آنجا که نظریه ولایت فقیه با مدد عقل اثبات و تبیین شده، متقابلاً عقل این صلاحیت را نیز دارد که این نظریه را به استیضاح کشانده و مورد بررسی دقیق و شالوده شکنانه قرار دهد.
و اشاره شد که نظریه ولایت فقیه گرچه دارای جنبههای فقهی هست.
اما صرفاً یک موضوع فقهی نیست تا بحث از آن تنها در تخصص و توان فقها باشد.
زیرا همین که امروز ولایت فقیه را ادامه و استمرار ولایت پیامبر و اهل بیت او میدانند، نشان از آن دارد که موضوع ولایت فقیه، علاوه بر وجوه فقهی، وجوه اعتقادی و کلامی نیز دارد.
و اساساً همین وجوه اعتقادی و فکری، زیربنای این نظریه را سامان دادهاند و نتایج فقهی نیز در پی خود آورده است.
اما بعد از "امکان نقد نظریه ولایت فقیه"، بایستی مطلب دیگری را نیز تبیین کرد.
و آن "ضرورت" نقادی و بررسی رادیکال این نظریه است.
باید دانست که ضرورت نقد نظریه ولایت فقیه خود از اهمیت نظریه ولایت فقیه ناشی میشود.
به این معنا که اگر نظریه ولایت فقیه صرفاً یک فرع فقهی بر فروعات متکثر فقه ما اضافه کرده بود، نقادی این نظریه نیز کاری فرعی و حاشیهای بود.
و نیز اگر این نظریه، یک موضوع انتزاعی و تنها در لابلای کتب درسی کلامی و اعتقادی بود، نقادی این نظریه نیز کاری انتزاعی و دور از واقعیتهای زندگی امروز ما بود.
اما مسأله این جاست که نظریه ولایت فقیه صرفاً یک فرع فقهی و یا یک قاعده کوچک در علم اصول نیست.
بلکه اساساً ضمن تکوین این نظریه و پس از آن، فهم جدیدی از دین در میان ایرانیان شکل گرفته.
یعنی نظریه ولایت فقیه، صورت جدیدی از دین و دینداری را به ایرانیان – و حتی جهانیان- ارائه میکند.
و به همین دلیل می توان ادعا کرد که با نظریه ولایت فقیه یک شیفت پارادیمی در فهم ما از عالم و آدم و خدا شکل میگیرد.
و اسلام پیش از نظریه ولایت فقیه همان اسلام پس از نظریه ولایت فقیه نیست.
این نکته مطلبی بود که آیت ا.. خمینی نظریه پرداز این نظریه نیز بارها بر آن تصریح و تأکید داشت.
و ایشان مدعی بود که تلاش کرده که به ناب اسلام و اسلام ناب دسترسی پیدا کند و با این کار سایر قرائتهای انحرافی از اسلام - و به زعم ایشان "اسلام آمریکایی"- را تخریب و منهدم کند.
و راز اصرار بر نقادی نظریه ولایت فقیه نیز از همین جا شکل میگیرد.
به این معنا که اگر نظریه ولایت فقیه فهم جدیدی از دین به دست داد و یک شیفت پارادیمی در فهم دین و سیاست و جهان ایجاد کرد، این فهم اکنون بسان هوایی در میان ما حاضر و موجود است.
و همچنان که نمی توان به هوایی که تنفس می کرد بی اعتنا بود، نمیتوان به هوایی که تفکر این سامان در آن تنفس می کند، اعتنا نکرد.
هر چند باید در نهایت اذعان کرد که ضرورت نقادی نظریه ولایت فقیه به نحو روشن تنها پس از به سرانجام رسیدن این پروژه بر مخاطب آشکار میشود.
اما بیان این ضرورت اجمالی برای ادامه این پژوهش راهگشا و مفید است.
ب- بررسی چگونگی برخورد اولیا و انبیا با مسأله حکومت
یکی از لوازم تکوین و نضج نظریه ولایت، ارائه تفسیر خاصی از تاریخ و سیره انبیاء و اولیاء بود.
هم از این رو و برای تحکیم مدعای این نظریه، یعنی لزوم تشکیل حکومت توسط فقها برای فعلیت بخشیدن به دین، لازم بود که خوانشی نو از سیره انبیاء و اولیا به دست داده شود.
به همین منظور آیت ا.. خمینی در موارد متعدد- در متن نظریه و نیز در سایر نگاشتهها و گفتههای خویش- تلاش کرد که به موضوع قیام انبیاء و اولیا علیه حکومتهای ظالم و تلاش برای تشکیل حکومت در جهت فعلیت یافتن دین بپردازد.
در حقیقت نظریه ولایت فقیه - و انقلاب اسلامی- چون در پی ارائه فهم جدیدی از دین بود، نمیتوانست به بازخوانی تاریخ بی اعتنا باشد.
به همین دلیل اگر در متن و حواشی این نظریه تنها به دلایل عقلی و نقلی، بسنده میشد، نظریه ولایت فقیه هیچ گاه نمیتوانست به این پذیرش عمومی و اثربخشی در تاریخ ایران- و حتی جهان- نائل شود.
و طبعیتاً پروژه نقادی نظریه ولایت فقیه و انقلاب اسلامی ایران نیز نمیتواند به این تلقی خاص از تاریخ حاکم بر این نظریه بی اعتنا باشد.
اما پیش از این در این بازخوانی بایستی به چند نکته مهم بذل توجه کرد.
اول این که یکی از موضوعاتی که در بحثهای تاریخی، همواره رهزن است و مایه انسداد هر نوع فهم و تفکری میشود، "لاادری گری" در باب تاریخ است.
به این معنا که ما همواره با این محدودیت مواجهیم که اطلاعات تاریخی هیچ کس تام و تمام است.
و نمی توانیم این مسأله بدیهی را انکار کنیم که تاریخ گذشته برای ما امری روشن و واضح نیست.
بلکه ما با سایه - روشنی از واقعیت مواجه هستیم.
که در این سایه روشن برخی حوادث چنان نقاط نورانی میدرخشند.
اما در عین حال بخش عمدهای از حوادث نیز در محدوده نیمه روشن و نیمه تاریک قرار دارند.
این مسأله ناشی از محدودیتهای بشری و فاهمه محدود انسانی است.
و هیچ راه حلی برای غلبه بر این مشکل امکان ندارد.
زیرا بشر مادامی که بشر است از محدودیتهای بشری رنج میبرد و از علم مطلق که خاص خداوند است بی بهره است و با این معضل مواجه است.
و این محدودیت درک از پدیدارها به نحو عام- و در پدیدارهای تاریخی به نحو خاص و مضاعف- از ملزومات ذات بشر است.
و بشر مادامی که بشر است، از این محدودیت رهایی ندارد.
اما مشکل از آن جا آغاز میشود
که در هنگامه نظریه پردازی و طرح یک تلقی خاص از تاریخ، بدون اعتنا به این
محدودیت، صرفاً از تاریخ جهت دفاع از مدعای نظریه استفاده شود.
اما در مقابل و در یک برخورد دوگانه و در هنگامه نقادی یک نگاه تاریخی خاص، به محدودیتهای درک بشر از تاریخ استناد کرد و "لاادری گری" تاریخی و "نیهیلسم معرفت شناسانه" در پیش گرفت.
این نحوه مواجهه با تاریخ، در میان مدافعان و موافقان نظریه ولایت فقیه نیز مشاهده میشود.
به این معنا که مدافعان همواره برای دفاع از نظریه ولایت فقیه به تاریخ انبیاء و اولیا استناد میکنند.
اما به مجرد آن که منتقدان درصدد بر میآیند که با استناد به همان تاریخ، نظریه ولایت فقیه را به نقد گیرند، به ناگاه مدافعان با این منطق درک بشر از تاریخ، محدود است هر نوع بحث از تاریخ گذشته را خالی از فایده و وجاهت علمی می دانند.
به نظر میرسد که این رفتار گرچه در ظاهر با ادعای لزوم دقیق نگریستن به تاریخ صورت میگیرد، اما در باطن ناشی از انگیزههای سیاسی و ایدئولوژیک است.
یعنی هدف بیان کنندگان این سخنان رسیدن به دقت و عمق علمی در بحث از تاریخ نیست.
بلکه هدف آنان این است که از تاریخ تنها در جهت بسط و تحکیم مرام خود در سیاست بهره گیرند.
و آن جا که تاریخ، مرام و مسلک سیاسی و ایدئولوژیک آنان را به چالش میکشد، در یک اقدام نیهیلستیک تاریخ را فاقد ارزش علمی تلقی میکنند.
مسأله این است که اگر دست بشر چندان در فهم میراث تاریخی توانا نیست و فاهمه بشری در فهم تاریخ دارای محدودیتهای وسیع و مضاعفی است، این محدودیتها هم در نقادی و هم در نظریه پردازی به نحو توأمان وجود دارد.
اما جای تعجب است که اسلام گرایان در هنگامه نظریه پردازی و مستند کردن رفتار و نظریات خود به تاریخ هیچ گاه به این محدودیتها توجه ندارند.
و به نحوی از تاریخ سخن میگویند که گویی تاریخ به تمامه و در پیش چشم آنان ظاهر و حاضر است.
اما همین که سخن به مقام نقد نظریهها و رفتارها می رسد رویه لاادری گری در پیش گرفته و هیچ گونه استناد به تاریخ را معقول نمیدانند.
( چنان که در قسمتهای پیشین اشاره شد، نظیر همین برخورد از جانب اسلام گرایان با عقل نیز مشاهده میشود. اسلام گرایان، آن هنگام که می توان با عقل و استدلال از نظریه ولایت فقیه دفاع کرد از هیچ کوششی در این زمینه فروگذار نیستند. اما به مجرد اینکه منتقدی تلاش کند که با مرکب عقل به نقد نظریه ولایت فقیه بپردازد به ناگاه پای استدلالیان چوبین می شود و تکیه بر این پای چوبین را روا نمیدانند. چنان که در قسمتهای پیشین گفته شد بررسی علل این برخورد و مواجهه دوگانه را باید در مراحل بعدی این پژوهش پی گرفت.)
البته کسی نمیتواند ادعا کند که بر تاریخ سیطره یافته و تمام تاریخ به نزد او حاضر و ظاهر است، اما در هر صورت ما همواره، فهمی میانه و متوسط از تاریخ خود داریم.
و بدون آن که نیاز باشد این فهم میانه و متوسط را به یک فهم تام و تمام مبدل کنیم- که اساساً چنین کاری ممکن نیست- کافی است تلاش کنیم که به جای کسب اطلاعات تاریخی بیشتر، با مواجهه ای عمیقتر با همین اطلاعات و بضاعت علمی، این فهم میانه را تعمیق بخشیم.
یعنی به جای این که در صدد افزایش آگاهی های تاریخی برآییم، لازم است در جهت عمیقتر کردن مواجهه خود با تاریخ برآییم.
نکته دیگر این که ما نباید درصدد باشیم که فاهمه خود را بر تاریخ تحمیل کنیم.
و به تاریخ درس بدهیم.
و ادعا کنیم که حوادث تاریخی بایستی این گونه رخ داده باشند.
بلکه در مقابل باید به پدیدارهای تاریخی مجال دهیم که که آنها خود با ما سخن گویند.
و به جای درس دادن به تاریخ بایستی از تاریخ درس بیاموزیم.
و از تاریخ پرسش کنیم.
و نه این که خود پاسخ پرسشها را در دهان تاریخ بگذاریم.
بلکه مجال دهیم تاریخ- و موضوع هر پژوهشی در معنای کلی- به پرسشهای ما پاسخ دهند.
البته میتوان پاسخ پرسش ها را نیز در دهان تاریخ نهاد، اما این کار به انهدام تاریخ منجر میشود.
پس از بیان این مقدمات می توان به موضوع اصلی سخن بازگشت.
چنان که اشاره شد برای تحکیم و اثبات نظریه ولایت فقیه همواره به تاریخ و سیره انبیاء و اولیاء استناد میشده و میشود.
و به تعبیر بهتر اساساً نظریه ولایت فقیه با فهم خاصی از تاریخ متناسب است.
و در نقادی نظریه ولایت فقیه لازم است که این فهم از تاریخ نیز به نقد گرفته شود.
البته از آن جا بخش وسیعی از تاریخ انبیا از سوی منابع مکتوب تاریخی انسانی روایت نشده، در این زمینه بایستی به منابع غیر بشری- یعنی کتب آسمانی- توجه کرد.
و برای درک تاریخ انبیا و سیره آنان تنها منبع معتبر منابع قدسی- و خصوصاً قرآن در بحث حاضر – است.
از نگاه قرآن، سیره انبیاء یکی از امور آموزنده، عبرت انگیز و تفکر برانگیز است.
به همین دلیل قرآن، در موارد متعدد به سیره انبیاء اشاره و بدانها استناد نموده.
در نگاه قرآن، انبیاء معلمان و اسوههای بشریت هستند.
و غرض از بیان قصه و حکایت زندگی آنان، متذکر ساختن مخاطب و الگو گرفتن بشریت از انبیا- به مثابه معلمان حیات انسانی- است.
و نه این که صرفاً هدف بیان قصه و حکایت باشد.
حال بایستی از تاریخ این پرسش را پرسید که به راستی مواجهه انبیاء و اولیاء با قدرت و سیاست چگونه بوده است؟
و مجال دهیم که پاسخ این پرسش مهم و سترگ را از زبان قرآن و تاریخ بشنویم.
و به روایت قرآن از سیره پیامبران گوش فرادهیم.
نوح آن گونه -که از قرآن بر می آید- هیچ اقدام سیاسی در تقابل با قدرتمندان انجام نداد.
و نیز هیچ تلاشی برای تشکیل حکومت انجام نداد.
بلکه عمده فعالیت خود را به تبلیغ و ارشاد و انذار قوم خود گذارند.
از هود -پیامبر قوم عاد- نیز هیچ اقدام سیاسی بر علیه حکومت وقت و تشکیل حکومت در قرآن ذکر نشده.
و نیز همین گونه است روایت قرآن از سیره صالح پیامبر قوم ثمود.
قرآن در بیان سیره ابراهیم خلیل نیز هیچ حرکت سیاسیای ذکر نمیکند.
و در میان قصص متعددی که به سیره و رفتار و حوادث حادث شده بر ابراهیم، هیچ کجا به فعالیت سیاسی در جهت براندازی حکومت و یا تلاش برای تشکیل حکومت اشارهای نمیکند.
قرآن از شکستن بتها توسط ابراهیم، آزمون دشوار ذبح اسماعیل، پرسش از کیفیت معاد از سوی ابراهیم از خداوند و سایر موضوعات سخن گفته.
اما هیچ کجا هیچ اشارهای به موضوع اقدامات سیاسی و تلاش برای تشکیل حکومت از سوی ابراهیم اشاره نمی کند.
از سیره لوط – که به تصریح قرآن با ابراهیم معاصر بوده- نیز هیچ اقدام سیاسی در قرآن ذکر نشده.
از یعقوب -نوه ابراهیم- نیز شرح رفتار سیاسی در قرآن نمییابیم.
در این میان مواجهه یوسف فرزند یعقوب با مسأله سیاست و حکومت بسیار اندیشه برانگیزتر مینماید.
یوسف پس از به بردگی گرفته شدن و راه یافتن به بارگاه عزیز مصر و ماجراهایی که میان او و ذلیخا رخ می دهد به زندان می افتد.
پس از خوابهایی که پادشاه میبیند و یوسف از تعبیر آن خوابها سر بلند بیرون می آید، یوسف - به تصریح قرآن- خود از فرعون مصر میخواهد که وی را وزیر خویش قرار دهد.
در حقیقت یوسف به جای مقابله سیاسی با طاغوت زمانه خود و یا لشکرکشی نظامی و تلاش برای تشکیل حکومت دینی، به خواسته خویش و از سر میل و رضایت وزارت فرعون مصر را درخواست میکند.
موسی، یکی از پیامبرانی است که به اقدام سیاسی و تلاش برای مقابله با طاغوت شهرت یافته،
و به همین دلیل سیره موسی کلیم نیز در موارد متعدد در نظریه ولایت فقیه و در سایر نگاشتهها و سخنان آیت ا.. موسوی خمینی، مورد تمسک قرار گرفته.
اما دقت در روایت تاریخ زندگی موسی در کتاب قرآن نشان میدهد که این تصویر چقدر کج و معوج و دور از واقعیت است.
بنا به تصریح قرآن، آغاز نهضت موسی تلاش برای تزکیه و هدایت فرعون است.
هل اتیک حدیث موسی، اذ نادائه
ربه بالواد المقدس طوی، اذهب الی فرعون انه طغی، فقل هل لک الی ان
یتزکی[؟]، واهدیک الی ربک فتخشی[؟](نازعات، 15 الی 19)
یعنی مأموریت موسی این است که با فرعون سخن بگوید و او را به تزکیه و پاک شدن و هدایتی که نتیجه اش خشیت قلبی است فرابخواند.
اما فرعون از پذیرفتن این هدایت امتناع میکند.
و نیز در کنار این مأموریت مهم، موسی مأمور است که فرعون تذکر دهد که از ظلم به بنی اسراییل دست کشد و از فرعون تقاضا کند که اجازه دهد بنی اسراییل به وطن خود بازگردند.
میدانیم که بنی اسرائیل- فرزندان یعقوب(اسراییل)- پس از عزیمت یوسف به مصر و آمدن یعقوب از کنعان به مصر، در مصر توطن گزیده بودند.
فرزندان اسرائیل در سالهای بعدی مایل بودند که به وطن اصلی خود بازگردند.
اما فرعون مصر اجازه چنین کاری را به آنان نمیداد.
و در کنار این ممانعت، از روا داشتن ظلمهای مختلف بر آنان رو گردان نبود.
در چنین فضایی موسی اولاً مأمور است که تلاش کند فرعون را به تزکیه دعوت کند.
و از او بخواهد که بر بندگان خداوند نیز ظلم نکند.
و اجازه دهد که بنی اسرائیل، آزادانه هر جا که مایل هستند زندگی کنند.
موسی مأموریتی برای مقابله سیاسی و براندازی حکومت طاغوت فرعون ندارد.
و درست به همین دلیل و چون هیج مأموریت سیاسی به موسی محول نشده است، خداوند نیز وی را به تشکیل ارتش مأمور برای مقابله با فرعون مأمور نمی کند.
و موسی نیز چون میداند که هدف سیاسی و نظامی ندارد و مأمور به هدایت فرعون است از خداوند تنها تقاضا میکند هارون را که از او فصیح تر است با وی همراه کند تا بتواند بهتر مأموریت ابلاغ امر الهی و متذکر ساختن فرعون را انجام دهد.
در کنار این دعوت برای ایمان آوردن فرعون، موسی معجزات مشهور خود را در تقابل با ساحران دربار فرعون ظاهر میکند.
و حقانیت دعوت خود را بر خواص و عوام آشکار میکند.
و حتی هنگامی که فرعون در جهت تقابل نظامی و قتل موسی و بنی اسرائیل بر می آید، موسی به هیچ وجه به مقابله با فرعون نمی پردازد.
بلکه موسی به جای براندازی حکومت فرعون و تشکیل حکومت موسوی، شبانه با گذر از رود نیل خاک مصر را ترک میکند.
یعنی موسی نه در ابتدا و نه در اثنای دعوتش و نه در پایان حضورش در مصر هیچ تلاش سیاسی و نظامی برای مقابله با فرعون نمی کند.
از عیسی میسح نیز هیچ اقدام سیاسی علیه حکومت وقت- امپراتوری روم- در قرآن نمیبینیم.
در مقابل قرآن به چگونگی ولادت مسیح و سایر معجزات جناب ایشان نظیر سخن گفتن در گهواره، یا زنده کردن مردگان و شفای بیماران و نظایر آنان اشاره کرده.
نکته بسیار اندیشه برانگیز در روایت قرآن از زندگانی پیامبران پیشین آن است که در این روایت اگر نتوان ادعا کرد که تاریخ انبیا به کلی از عناصر سیاسی تهی است، دست کم رنگ سیاست بسیار کم است.
و بنا به روایت قرآن، پیامبران الهی که اسوه زندگی برای تمامی انسانها هستند، برای سیاست و اقدام سیاسی اصالتی قائل نبودند.
بلکه حتی به اقدام سیاسی اولویت نیز نمیدادند.
پیامبر اسلام، بیشترین کسی است که زندگانی او تاب تفسیرهای سیاسی و حکومتی را دارد.
اما دقت در سیره ایشان نیز نشان میدهد که این تفسیرهای سیاسی و حکومتی از زندگی پیامبر اسلام، گرچه به کلی خالی از وجه نیستند، اما بیش از آن که روایتی صادقانه از تاریخ باشند، بیشتر کاریکاتوری از واقعیت هستند.
به این معنا که مسلماً زندگی تاریخی پیامبر اسلام حامل عناصر سیاسی و نظامی هست.
اما این بدان معنا نیست که بتوان تفسیری کاملاً سیاسی از زندگی ایشان ارائه داد.
پیامبر اسلام در مکه و در عصر جاهلیت اولی به دنیا آمد.
در چهل سالگی به بعثت رسید.
در سه سال اول رسالتش، مأمور بود که دعوت خود را پنهان کند.
و تنها به صورت پنهانی تنها کسانی را که آماده شنیدن سخنان قدسی هستند شناسایی کرده و با آنان به راز سخن گوید.
پس از پایان این مأموریت سه سال، محمد مصطفی مأمور شد که دعوت خود را علنی کند.
و در اولین اقدامش با دعوت از عشیره و اقربین خود در یک مهمانی، آنان را به اسلام و تسیلم فرا میخواند.
پس از آن نیز در یک حرکتی خلاف آمد عادت، بر بالای کوه رفته و با به چالش کشیدن بنیادین ترین باور مشرکان مکه- یعنی قائل بودن به نقش و اثربخشی وجودی در کنار الله- ندا داد:
"قولوا لااله الا الله تفلحوا"
به تدریج کار محمد امین در مکه بالا گرفت.
و افراد مختلف و خصوصاً جوان ها که طبیعتاً به شنیدن سخنان نو تمایل دارند در گرد او جمع میشدند.
اما سخنان محمد امین موجب تشویش افکار عمومی مکه شده بود.
به همین دلیل سران مکه در این سودا بودند که به هر طریق ممکن، محمد مصطفی را از دعوت خویش منصرف کنند.
و چون اساساً ماهیت نهضت قدسی پیامبر اسلام را درک نمیکردند، از قضا به این توهم مبتلا شدند که شاید محمد امین در سودای کسب قدرت و ریاست است.
به همین دلیل به سرعت و برای
خاموش شدن شعله نهضت پیامبر اسلام، به ایشان پیشنهاد کردند که حکومت مکه را
بپذیرد و فرمانروای مکه شود.
و در مقابل از بیان سخنان خلاف آمد عادت خود دست کشد.
اما محمد امین به صراحت این پیشنهاد را رد کرد.
و ادعا کرد که نه تنها در برابر قدرت سیاسی و فرمانروایی مکه، بلکه حتی در برابر ماه و خورشید نیز از سخنان خود دست نمیکشد.
در حقیقت محمد مصطفی به هیچ وجه نسخه تشکیل حکومت "جمهوری اسلامی مکه"- و یا حکومتهایی با عناوین نظیر آن- را برای تبلیغ اسلام و با استفاده از احکام حکومتی و ثانوی را مناسب نمیدید.
به مرور که دعوت پیامبر اسلام جانها را به شعف میآورد و هر روز جمع بیشتری بر شیفتگان ندای قدسی ایشان افزوده میشد، بدنه عمومی و سران مکه به راههای مختلف برای فشار بر پیامبر اسلام رو می آوردند
یک بار تلاش کردند که پیامبر و تازه مسلمانان را تحریم کنند.
این تحریم که سه سال به طول انجامید، شرایط بسیار دشواری را برای زندگی متدینان به دین جدید آسمانی را رقم زد.
اما باز هم پیامبر اسلام به هیچ اقدام نظامی برای براندازی حکومت مکه و تشکیل حکومت دین دست نزد.
بلکه در خلال این فشارها، تنها اجازه داد جمعی از مسلمانان به حبشه که فرمانروایش به دادگری و ایمان به مسیح و خداپرستی شهرت داشت، هجرت کنند.
و در سالهای بعد با همین مجوز، نیز مجدداً جمعی دیگر به حبشه هجرت کردند.
در خلال سال های حضور پیامبر اسلام، به تدریج افرادی که از شهر یثرب برای ادای فریضه حج- که مشرکان نیز به آن معتقد و ملتزم بودند- به شهر مکه آمده و با دعوت پیامبر اسلام آشنا شدند.
و به تدریج برخی از آنان مسلمان شده بودند.
این تعداد به مرور بیشتر شد.
در میان مردم یثرب که عمدتاً از دو قبیله اوس و خزرج بودند نزاع و کینهای دیرین و خونین حکمفرما بود.
تازه مسلمانان یثرب که ندای دعوت انسانی پیامبر آسمانی را شنیده بودند به این فکر افتادند که شاید بتوان با استمداد از پیامبر آسمانی و رهنمودهای قدسی و هدایتهای او، برای رفع این کینه و نزاع دیرینه استمداد نمایند.
و خصوصاً که میدیدند که پیامبر اسلام در مکه و در شرایط سختی هم قرار دارد.
به همین دلیل جمعی هفتاد نفری از تازه مسلمانان یثرب در عقبه به صورت پنهانی با پیامبر ملاقات کردند.
و پس از اظهار و اصرار بر اسلام با پیامبر اسلام بیعت کردند.
و نیز از وی تقاضا کردند که به یثرب رفته و حکومت بر آنان را پذیرفته و نزاع دیرینه اوس و خزرج را با تدبیر آسمانی خود برای همیشه از میان بردارد.
پیامبر اسلام به دو شرط این دعوت را پذیرفت:
اول این بعد از اسلام آوردن، به خداوند شرک نورزند.
دیگر این که متعهد شوند همان گونه که نسبت به جان و مال و ناموس خود احساس مسؤولیت و وظیفه میکنند از جان و مال و ناموس پیامبر هم حفاظت کنند.
در همین ایام به مرور و پس از شکست تلاش مشرکان در منصرف کردن پیامبر اسلام، طرح ترور پیامبر اسلام اجرا شد.
در این مقطع بود که پیامبر به دستور الهی و جهت حفظ جان خود، مکه را ترک کرد و عازم یثرب شد.
در ده سال حضور در یثرب – که اکنون مدینه النبی نام گرفته بود- پیامبر اسلام باز هم هیچ تلاشی برای سرنگونی حکومت های طاغوت – اعم از حکام مکه، ایران ساسانی و روم – صورت نداد.
و برخلاف تصور رایج جنگهای پیامبر تنها کارکرد دفاعی داشتند.
احد و خندق در زمره این جنگها بود.
و گاه نیز که خود در جنگ پیش قدم میشدند به این دلیل بود که قوم متخاصم ابتدا پیمان شکنی کرده و یا خونی را به ناحق از مسلمانان ریخته بود.(نظیر جنگ با یهودیان اطراف مدینه)
تنها موردی که شاید مثال نقض به نظر رسد جنگ تاریخی بدر است.
این تصور وجود دارد که در جنگ بدر، پیامبر اسلام مایل به تعرض به مشرکان و قلع و قمع آنان بوده.
اما ابطال این تصور کار دشواری نیست.
تنها به این دلیل ساده که جنگ بدر در نزدیک چاه های بدر و در نزدیکی مدینه رخ داد.
و اگر غرض پیامبر اسلام براندازی حکومت مکه بود بایستی ایشان به سمت مکه لشکرکشی کرده و مشرکان مکه از در دفاع در آیند و نتیجتاً این جنگ در نقطهای نزدیک مکه رخ دهد!
حال آن که واقعیت درست به عکس است.
البته باید دانست که مسلمانان مهاجر به دلیل آن که پیشتر از مکه اخراج شده بودند و مال آنها توسط مشرکان به غصب و غارت رفته بود، به حق کینهای از مشرکان در دل داشتند.
و همواره از پیامبر برای جنگ با مشرکان اجازه میخواستند.
اما چنین مجوزی از سوی خدا و رسولش به آنان داده نمیشد.
تا آن که در یکی از سالها، کاروان تجاری ابوسفیان – که در آزار پیامبر اسلام و مسلمانان و غضب اموال مسلمانان نقش بسزایی داشت- در بازگشت از سفر تجاری خود از شام رهسپار مکه بود، از نزدیکی مدینه عبور می کرد.
تنها در این هنگام بود که به دلیل ظلمی به مسلمانان رفته و حقی که از آنان ضایع شده بود، اجازه داده شد که کاروان تجاری ابوسفیان مورد تعرض قرار گیرد.
در همین اثنا، خبر به مشرکان مکه رسید.
و مشرکان مکه به سرعت یک لشکر نظامی را تدارک دیده و به سمت مدینه حرکت کردند.
مسلمانان که تنها به قصد کسب مال و غنیمت از مدینه خارج شده بودند انتظار چنین حادثهای را نداشتند.
و حتی برخی از آنان پیشنهاد میکردند که از مواجهه و جنگ با مشرکان اجتناب شود.
و مایل بودند که صحنه را ترک کنند و به شهر خود بازگردند.
اما در این هنگام آیه نازل شد و فرار در برابر مشرکان را جایز ندانست.
و دستور داده شد که حق عقب نشینی وجود ندارد.
زیرا فرار از مقابل مشرکان در صورتی که آنان بر جنگ اصرار داشته باشند، در حقیقت ترس از غیر خداست.
به همین دلیل در شریعت اسلام فرار از جبهه از گناهان کبیره و گاه در حد شرک به خدا تلقی شده.
و این گونه بود که ماجرای بدر رقم خورد.
در حقیقت جوهره جنگ بدر نیز یک تلاش سیاسی برای براندازی نبود.
یکی دیگر از حوادث مهم دوران زندگی پیامبر، موضوع فتح مکه بود.
اما حتی در همین موضوع نیز پیامبر اسلام مایل به حمله به مکه نبود.
بلکه پس از آن که مشرکان، پیمان صلح حدیبیه را شکستند و خون تعدادی از مسلمانان را ریختند، پیامبر عزم فتح مکه نمود.
در حقیقت نهضت پیامبر به هیچ وجه با حرکتهای سیاسی و تلاش برای براندازی حکومتهای طاغوت زمانه خود همراه نبود.
و اگر مشرکان مکه با آزار و اذیت و تهدید و فشارهای مختلف مانع از تبلیغ اسلام نمیشدند، پیامبر نیز چه بسا مکه را ترک نمیگفتند.
و از سوی دیگر ایشان خود پیشنهاد تشکیل حکومت در مدینه را ندادند.
بلکه اوس و خزرج که نزاعی دیرین داشتند از پیامبر اسلام خواستند که فرمانروایی آنان را پذیرفته و با این روش میان آنان اختلافشان را حل و فصل کند.
و پیامبر هم این درخواست را رد نکردند.
پیامبر اسلام نه در مکه تلاشی برای تشکیل حکومت انجام داد.
و حتی در مدینه نیز در تشکیل حکومت پیش قدم نبود.
زیرا بسط دین را متفرع بر تشکیل حکومت نمیدانست.
پس از پیامبر اسلام، علی ابن ابی طالب نیز همین برخورد را در مواجهه با موضوع "قدرت سیاسی" در پیش گرفت.
علی هم "سیاست" را شرط مقدم وظیفه و دینداری خود نمیدانست.
به همین دلیل پس از غصب حق مسلمش، 25 سال سکوت پیشه کرد.
و تنها پس از حادثه قتل عثمان که تودههای مردم به منزل وی ریختند و هجوم مردم به حدی بود که به تعبیر علی ابن ابی طالب؛ حسنین- یعنی حسن و حسین بن علی که در آن مقطع بیش از سی سال سن داشتند- نزدیک بود که زیر دست و پا و هجوم مردم له شوند، حاضر به پذیرش حکومت شد.
حسن بن علی نیز تنها پس از بیعت اختیاری مردم کوفه با او حکومت را پذیرفت.
و پس از خیانت جمع کثیری از یارانش، حکومت را به معاویه واگذار کرد.
در عهدنامه ای که میان او و معاویه منعقد شد، حکومت در ده سال به معاویه واگذار میشد.
و پس از ده سال مجدداً خلافت به حسن بن علی بازپس داده میشد.
و معاویه تعهد کرده بود که کسی را به جانشینی خود نگذارد.
و در صورت درگذشت حسن بن علی در این مدت ده ساله، حکومت پس از معاویه به حسین بن علی واگذار شود.
معاویه بلافاصله پس از رسیدن به قدرت، اعلام کرد که به هیچ وجه به عهدنامه صلح پایبند نیست.
و در این ایام حسن بن علی با نیرنگ معاویه ترور شد.
و پس از ده سال نیز قدرت را به حسین بن علی واگذار نکرد.
و یزید را به ولیعهدی خود منصوب کرد.
با درگذشت معاویه، یزید به قدرت رسید.
و تلاش داشت که از بزرگان قوم برای حکومت خود بیعت بگیرد.
حسین بن علی با این دلیل که یزید متظاهر به فسق است و علناً ظواهر اسلام را رعایت نمی کند نمیتواند خلیفه مسلمین باشد.
و از بیعت با یزید امتناع کرد.
و حاضر نشد خلیفه فاسد را به رسمیت بشناسد.
و خواسته حاکم مدینه که از وی برای یزید بیعت می خواست، را رد کرد.
اما به هیچ وجه در پی براندازی حکومت یزید و یا لشکرکشی نظامی و ساقط کردن حکومت یزید و گرفتن قدرت به دست خود برنیامد.
و خروج ایشان از مدینه، نیز به قصد تشکیل حکومت نبود.
بلکه چون جان خود را در مدینه به خطر میدید از مدینه خارج شد.
و عازم مکه شد.
چرا که بنا به حکم شریعت، مکه منزل امن است و کسانی که در مکه هستند مصونیت قضایی دارند.
و بنا به دستور اسلام، حتی اگر مجرمی به مسجدالحرام رفته باشد، نمیتوان مادامی که در مسجدالحرام است وی را دستگیر کرد.
اما حتی در زمان حضور مکه نیز یزید درصدد ترور حسین بن علی بود.
به همین دلیل حسین بن علی مجبور شد دست کم برای حفظ حریم حرم امن الهی، از مکه خارج شود.
و در این مقطع بود که سیل دعوت نامهها از سوی کوفیان به سوی حسین بن علی روانه شد.
و ایشان را به تشکیل حکومتی که به تصریح قرآن حق وی و پدرش بود دعوت کردند.
و چون مردم کوفه در ظاهر اعلام آمادگی کردند، ایشان از نظر شرعی خود را موظف به اجابت آنان میدید.
اما به این مقدار نیز بسنده نکرد.
بلکه ابتدا مسلم بن عقیل که فردی مورد اعتماد و از مخلصین خود بود را عازم کوفه کرد.
تا از صدق گفتار اهل کوفه و نیز آمادگی آنان اطمینان حاصل کند.
و تا هنگامی که پاسخ مثبتی از نماینده خود دریافت نکرده بود، از اجابت مردم کوفه امتناع میورزید.
اما در مسیر عزیمت کوفه، اهالی کوفه خیانت کردند و مسلم بن عقیل نماینده حسین بن علی نیز در وضعی مظلومانه کشته شد.
و در نهایت در میانه راه مکه و کوفه و در منزل کربلا راه را بر حسین ابن علی بستند.
و سپاه یزید اجازه حرکت بیشتر به سوی کوفه را به ایشان را ندادند.
و در این وضعیت، حسین بن علی به اهل کوفه اعلام کرد که اگر بر دعوت پیشین خود نیستند، وی نیز اصراری بر حکومت بر آنان ندارد.
و اکنون که اهل کوفه بر دعوت پیشین خود پابرجا نیست، وی نیز مایل است که از راهی که آمده بازگردد.
بررسی قیام حسین بن علی به خوبی نشان میدهد که ایشان از همان ابتدای خروج از مدینه در صدد کسب قدرت و تشکیل حکومت نبود.
چرا که در یک اقدام سیاسی، اولاً وجهی برای افشای آشکار مقاصد نیست.
و لزومی نداشت که حسین بن علی از همان ابتدا و به صورت علنی، نظر خود مبنی بر عدم بیعت با یزید را به حاکم مدینه، اعلام کند.
و ثانیاً در این صورت تأخیر در قیام و اتلاف وقت وجهی نداشت.
و عاقلانهتر این بود که حسین بن علی، بلافاصله پس از اطلاع از مرگ معاویه و بدون فوت وقت عازم کوفه شود.
و برای تشکیل ارتشی در جهت مواجهه با حکومت مرکزی، دست به کار شود.
خصوصاً که از سوابق مردم کوفه و آمادگی مردم عراق در برابر شام بیاطلاع نبود.
ثالثاً در یک اقدام سیاسی و یا نظامی برای تشکیل حکومت، همراه بردن زن و فرزند نه تنها عاقلانه نیست، بلکه کاملاً مغایر با اهداف است.
و یا حسین بن علی از درک این نکته بدیهی عاجز بوده.
و یا اساساً مقصد قیام وی امری دیگر و ماهیتی فراتر از سیاست و حکومت داشته.
و رابعاً اگر حسین خود را مأمور به تشکیل حکومت میدانست لازم بود هنگامی که از خیانت اهل کوفه مطلع میشود و سپاه هفتاد و دو نفریاش یارای مقابله با سپاه سی هزار نفری ابن زیاد را ندارد، ترک مخاصمه کند.
اما ایشان چنین کاری نکرد.
و بر عدم بیعت با یزید، اصرار ورزید.
و این اقدام دو صورت بیشتر ندارد.
یا حسین بن علی، اشتباه کرده.
یا حرکت تاریخ ساز حسین بن علی، آن قدر عمیق بوده که اساساً در قالب اقدام سیاسی و حکومتی قابل فهم و تفسیر نبوده و نیست.
مسأله حسین ابن علی، حکومت نبود.
مسأله حسین بن علی این بود که "غیر دین" به نام "دین" به صحنه آمده بود.
و اگر معاویه دست کم در ظاهر، مراعات شریعت را میکردند، یزید، مراعات ظاهر را نیز به کلی کنار نهاده بود.
و از انجام هیچ فسق و فجوری ابا نداشت.
و حسین ابن علی به حق معتقد بود که کسی در ظاهر نیز مراعات شریعت نمیکند، را نمیتوان به عنوان خلیفه مسلمین پذیرفت.
و بیعت با یزید، یعنی پذیرفتن غیر اسلام به نام اسلام.
و این کار موجب هدم اسلام میشد.
چنان که خود نیز در یک جمله تاریخی همین مضمون را بیان کرد.
و این سخن را در تاریخ ثبت کرد که اگر فردی چون یزید که حتی ظواهر اسلام را نیز رعایت نمیکند خلیفه مسلمانان باشد، "و علی الاسلام و السلام"و باید فاتحه اسلام را خواند.
به همین دلیل از این بیعت سر باز زد.
و نه این که در پی تشکیل حکومت باشد.
مسأله حسین بن علی قدرت نبود.
بلکه وی شاهد مسخ شدن دین بود.
و میدید که ابتداییترین امور دینی در جامعه اسلامی رعایت نمیشد.
و از مدتها پیش از آغاز قیام خود، تلاش می کرد که جامعه را به انحطاط و مسخ شدگی خویش متذکر کند.
و فی المثل یک سال پیش از قیام خود در حضور علمای مسلمان در منی در موسم حج، در خطابهای ضایع شدن دین را به آنان تذکر داده و آنان را به خاطر بی اعتنایی به هدم اسلام ملامت کرده بود.
سخن این نیست که قیام حسین بن علی، به کلی خالی از وجوه سیاسی و حکومتی بوده.
بلکه تمام سخن این است که اقدام تاریخی حسین بن علی- و به طور کلی اولیا و انبیاء- را به هیچ وجه نمیتوان به وجه سیاسی تقلیل داد و فروکاست!
علی بن حسین پس از کشته شدن پدرش در کربلا، حاشیه نشینی در پیش گرفت.
و به سیاست و تشکیل حکومت اعتنای خاصی نشان نداد.
و برای تشکیل حکومت اقدام خاصی صورت نداد.
و عمر خود را بیشتر به عبادت مشغول بود.
تا جایی که به دلیل کثرت و رکوع و سجود در میان مردم به "سجاد"- بسیار سجده کننده- شهره شد.
و نیز به انشای کتب ادعیه پرداخت.
و حاصل عمر ایشان، بعدها تحت عنوان "صحیفه سجادیه" که حامل عالی ترین مضامین عرفانی و سوزناکترین مناجات های ممکن میان خلق و خالق است، جمع آوری و ثبث و ضبط گردید.
محمد بن علی بن الحسین و فرزندش جعفر بن محمد نیز اقدام سیاسی و تلاش خاصی در جهت تشکیل حکومت از خود نشان ندادند.
و حتی از تزلزل به وجود آمده در حکومت اموی و تضعیف سیاسی آن، استفاده نکردند.
در حالی که این فرصت بهترین مقطع برای یک اقدام سیاسی و بازپس گیری میراث از دست رفته بود.
اما در مقابل ایشان در مقابل از این فرصت برای نشر تعالیم دینی بهره بردند.
میزان اعتنای این دو بزرگوار به تحکیم و بازسازی باورهای دینی و احیای دین مسخ شده به حدی بود که اولی به نزد مردم به "باقر العلوم"- شکافنده دانش- و دیگری به صادق آل محمد- کنایه از راستگویی در نقل حدیث از پیامبر- شهرت یافت.
موسی بن جعفر الکاظم، نیز اقدام سیاسی خاصی علیه هارون الرشید صورت نداد.
در این میان رفتار علی بن موسی الرضا اندیشه برانگیز تر مینماید.
مأمون الرشید در جهت همراه کردن افکار عمومی با حکومت خود از یک سو و تحت نظر قرار دادن علی بن موسی الرضا از دیگر سو، به اجبار وی را به مرو- پایختن وقت بنی العباس- فراخواند.
علی ابن موسی الرضا نیز کراهتاً به این کار تن داد.
و در نهایت و به اکراه و از سر اجبار ولایت عهدی طاغوت زمانه خود یعنی مأمون الرشید را پذیرفت.
گو اینکه اگر با درکی که ما امروز از اسلام و سیاست داریم چه بسا افرادی هم چون یوسف پیامبر و نیز علی ابن موسی الرضا را "آخوند درباری" تلقی میکردیم و به تقابل با آنان بر میخواستیم.
محمد بن علی التقی در سنین جوانی و بدون آن که دست به هیچ اقدام سیاسی و یا نظامی بزند، به قتل رسید.
علی بن محمد النقی و حسن بن علی العسکری در فضای امنیتی و تحت فشار شدید عمر خود را در اردوگاههای نظامی و در پایتخت وقت حکومت عباسی یعنی سامرا به سر بردند.
امام دوازدهم شیعیان- مهدی موعود- پس از به دنیا امدن و به قتل رسیدن پدرش بدون آنکه دست به هیچ اقدام سیاسی و تلاشی برای تشکیل حکومت بزند از نظرها غائب شد.
و این غیبت هنوز نیز ادامه دارد.
دقت در سیره پیامبر اسلام و اهل بیت ایشان نشان میدهد گرچه سیره آنان از عناصر سیاسی تهی نیست.
اما آنان به هیچ وجه سیاست و حکومت را شرط ماتقدم دینداری تلقی نمیکردند.
و از همین رو اقدام سیاسی را مهمترین و اولیترین اقدام برای فعلیت یافتن دین در جامعه تلقی نمیکردند.
سخن این نیست که تشکیل حکومت هیچ اثری در تحکیم و یا تضعیف دین ندارد.
و نیز سخن این نیست که دینی بودن حکومت و یا طاغوت بودنش یکسان است.
بلکه تمام سخن است آن گونه که از سیره پیامبر اسلام و اهل بیت ایشان برمی آید، سیاست بر دیانت تقدم ندارد.
و به نزد آنان دین و سیاست نیز یکی نیستند.
بلکه سیاست تنها وجهی از دین است.
و نه مهمترین وجه آن.
با این وصف بایستی این پرسش را طرح کرد که چرا تصویری که اکنون- و با انقلاب اسلامی و نظریه ولایت فقیه- از دین غلبه کرده، وجوه سیاسی تاریخ و سیره انبیاء این گونه پررنگ و لعاب است؟
پاسخ این است: اینکه سیاست مهمترین وجه دین و گاه عین دین فرض میشود ناشی از بسط مدرنیته در عالم اسلام است.
زیرا اصالت به سیاست و قدرت از خصوصیات تفکر ایدئولوژیک است.
و ایدئولوژیها همگی پدیدهای مدرن اند.
و مدرنیته که در تمامیت یافتن خود به صورت "اراده معطوف به قدرت" و "تلاش برای تغییر عالم و نه تفسیر عالم"، ظاهر شد، ایدئولوژی ها را پدید آورد.
با بسط مدرنیته در جوامع دینی، "ماده" باورهای دینی با "صورت" تفکر آمیخته شده.
و ایدئولوژی های دینی به وجود میآید.
و در نتیجه این فرآیند پیچیده، تنها وجوه سیاسی و حکومتی ادیان و تاریخ دیده شده.
و سایر وجوه دین و تاریخ یا به کلی نیستانگاشته میشود و یا به نحوی تصویر میشود که در سایه وجوه سیاسی دین قرار گیرند.
در ایدئولوژی دینی – یا بگو دین ایدئولوژیک شده- نیز "اراده معطوف به قدرت" – و حکومت- اصالت دارد.
و از سوی دیگر هدف از دین، تغییر عالم با ارادههای انسانی انگاشته می شود.
به همین دلیل در ایدئولوژی دینی- و یا دین ایدئولوژیک- لازم است که به جای نگاه واقع بینانه و همه جانبه به تاریخ انبیاء و اولیا، تنها کاریکاتور و سیمایی کج و معوج و در هم شکسته از تاریخ آنان ترسیم گردد.
در حقیقت این تصور معوج و سیاسی از تاریخ شرط تکوین ایدئولوژی دینی است.
و بدون تفسیر سیاسی از تاریخ و سیره انبیاء، اساساً امکان شکل گیری ایدئولوژی های دینی- و دین ایدئولوژیک- وجود ندارد.
نظریه ولایت فقیه نیز تحت تأثیر بسط مدرنیته در میان ایرانیان نضج پیدا کرده،
در این نظریه گرچه ماده باورهای دینی، ولایت، شریعت، تاریخ اسلام و ...، از عالم دین اخذ شده، اما این ماده با صورت مدرنیته یعنی "اراده معطوف به قدرت" آمیخته شده.
و چنانکه شیئیت شیء به صورت آن است و نه ماده آن، نظریه ولایت فقیه خود یک نظریه مدرن است.
و باطن این نظریه "اراده معطوف به قدرت" است.
البته این اراده معطوف به قدرت را نباید با قدرت طلبی شخصی و روانشناختی خلط کرد.
زیرا مراد از اراده معطوف به قدرت این است که بشر به این توهم مبتلا باشد که میتواند و بلکه باید با قدرت، عالم را تغییر دهد.
و چون مدرنیته و دین در تعارض
تام و تمام وجود دارد، ملاحظه میشود که میان تفسیر ارائه شده از تاریخ در
نظریه ولایت فقیه و انقلاب اسلامی، با سیره واقعی اولیاء و انبیاء تعارضی
بسیار بزرگ به وجود آمده است.
در قسمت بعدی این پژوهش به نحو صریحتر و روشنتر دستاوردهای تئوریک نظریه ولایت فقیه طرح و با رادیکال ترین مواجهه ممکن این دستاوردها به استیضاح و نقادی گرفته خواهند شد.
توضیح پایانی این که قسمت پیشین این پژوهش-یعنی بحث در باب روایات مثبت نظریه ولایت فقیه- شامل توضیحات تکمیلی بود که برای پرهیز از اطاله و تطویل کلام از طرح آن صرف نظر شد.
قسمت های پیشین این یادداشت:
قسمت اول: پرسش از امکان نقد نظریه ولایت فقیه،